سفرنامه اربعین ۹۸

بسم رب الحسین…

جای همه جا مونده های اربعین امسال خالی. اما بعد از چند سال جاموندن و بی توفیقی بالاخره امسال به لطف خداوند شرایط برای من مهیا شد و در میان خیل زوار حسینی زائر کربلای امام حسین (ع) شدم. همسفری نتونستم پیدا کنم و کاملا تنها عازم این سفر شدم. سفری سرشار از خلوت که البته قابل پیشنهاد نیست چون بعدها فهمیدم که تنها سفر کردن به این شکل مکروهه و این موضوع حتما بی حکمت نیست. در اون فضای پر ازدحام و شرایط سخت ارتباطی کار قشنگی که شده بود این بود که از طریق کدهای USSD میشد پیام های رایگانی رو به خانواده ها و همسفران انتقال داد و به لطف کار قشنگ تری که بچه های «پیام رسان بله»، انجام داده بودند، از این پیام های کوتاه یک خطی، یک کانال در پیام رسان «بله» ساخته میشد که خود شما هم میتونستید مطالب پربارتری رو در ادامه بطور مستقیم درش همراه با عکس و فیلم بارگزاری کنید.

به واسطه این امکان عادتی به نوشتن در من پدیدار شد که تا انتهای سفر با من بود و باعث پدید آمدن این سفرنامه نسبتا پربار شد. این نوشتن ها وقت زیادی رو از من گرفت اما حقیقتا به ماندنش می ارزید. واقعا در اون شرایط خاص معنوی سفر حسابی به این نوشتن ها انس پیدا کرده بودم، و خلاصه نتیجه شد این مجموعه ای که میبینید: مجموعه ای از حرف های ساده‌ گِلی، تا حرف های پرملاتِ دلی:

شاید الان دیگه نشه با خیلی از بخش های این سفرنامه ارتباط برقرار کرد اما همین جملات ساده یک خطی که بخصوص اولش بیشتر دیده میشن، در اون شرایط ذیق ارتباطی سفر به شدت با ارزش بود. من سعی میکنم که عینا همون مطالب مندرج در کانال رو اینجا بیارم، و بشارت میدم که انشالله برای خواننده به برکت امام حسین (ع) دارای ارزش افزوده خواهد بود.

در حال طلبیده شدن هنوز در شیراز پااتوبوس

__________________________

سوار یک اتوبوس معمولی از شیراز به شلمچه.

__________________________

سوارم. اتوبوس از شیراز هنوز بیرون نزده.

__________________________

نیازمند حلالیت عمومی

__________________________

به امید «بازیافت» حسینی رهسپار کربلا…

__________________________

خاموش میکنم میخوابم تا مرز نگران نشو

__________________________

جز عسل خوراکیها به سررسید، کلاغه؟! رسید؟!…

__________________________

جز عسل خوراکیا به سررسیدکلاغه هم به مرز رسید!

__________________________

تست تعداد کاراکتر بدون استفاده از «بله» مستقیم با ysscode

__________________________

جز عسل خوراکیا به سر رسید کلاغه هم به مرز رسید!

__________________________

اخبرت کاظم رحیمی بالآب الباغچه!

__________________________

عبور از مرز

__________________________

در حال عبوز از گیت های عراقی شلووووغ

__________________________

مرز سمت عراق وحشتناکه

__________________________

مرز تمام! سوار سیاره ون الی نجف

__________________________

السیاره وسط راه یتوقف لنصلی!

__________________________

نحن فی بیت النجفیووون…

سنمشی فی طریق الحسین یوم المستقبل…

__________________________

No USSD code supported here for Iranian ۵۰۰ head number service…

__________________________

صبح خوابم بر حرم نشد برم. خسته بودیم. نماز ولی‌ خوندیم. دیشب کلی بحث شد راجع به ظهور. و اتفاقات سال ۱۴۰۱.

چند نفر ایرانی، عرب زبون یکیشون اهل ماهشهر بود که باهم‌ زیاد حرف زدیم. تو پتروشیمی ماهشهره.
یه خونه خیلی سادست اینجا.

__________________________

عمود ۲۱ به هر حال از یک شیرازی چه انتظاری میشه داشت…

__________________________

سوار تریلی مفتی کابین دار به سما کربلا از ع ۴۵

__________________________

عمود ۱۱۸ شارژ و خواب

__________________________

عمود ۱۴۰ هستم حدودا. از مغرب تا الان که یک ربع به ۱۲ هست خوابیدم. چقدر به درد میخوره این چیزا:

کابل امتداد برق، سه راهه کوچیک،

از این کش دایره ای ها و سوزن قفلی.

و این که همیشه یه بتری کوچیک آب معدنی کنار کوله پشتیت باشه و نوشیدنی های با ارزش کمیاب مسیر رو توش بریزی داشته باشی.

شب ها یه قاش لیمو و یه ذره عسل حوصله کنم میخورم. غذاهای چرب زیاده

هله و هوله! اینجا پره. چیپس هلال خوردم عصری به جای ناهار. دوتا ظرف برداشتم. ولی بعد پشیمون شدم که از این غذاهای ظرف کوچولوی پلو خورشتی اگر میخوردم سالم تر بود.

__________________________

همسفر ندارم. تنهایی ام. هم خوبه هم بده. بدی و خوبیش با هم اینه که هر موکبی ببینم و خسته باشم سریع میرم تو. بدیشم اینه که به جای سه روز سی روزه هم نمیرسم!…
کلا سفر خودشناسیه. هر چی تو مسیر سرگرم کنی خودتو دیرتر میرسی. جذابیت های دنیا هم همینه. بازیگوشی نتیجش همینه. یا نمیرسی یا دیر میرسی. ولی امیدت باید به خدا باشه که یه کامیون مفتی برات بفرسته! همیشه که جبرانت کنه تند تند.

__________________________

سخنرانی آقای مهدوی گوش میدم تو راه. خیلی عالیه. عقلو درگیر میکنه. ولی احساس وقتی درگیر میشه که این بچه کوچیکای عراقی رو میبینم که یه چیزی برای پذیرایی دستشونه با هم مسابقه میدن و بعد میگن : «لبیک یا حسین». تا میبینم اشکم در میاد.

__________________________

خدوم ترین ملت دنیا به شیعیان جهان الان همین عراقی ها هستن. الحق که بعد از ظهور با این روحیه قراره کوفه بشه مرکز حکومت حضرت، بی حکمت نیست.

هر چی فروتن تر، نزول نعمت ها بیشتر.

تو مسیر اگر تنها باشی فکر بهتر کار میکنه. اشراقیه!… در درونت رموز و حکمت ها کشف میکنی. هیچ قسمتش رو نمیشه ساده نگاه کرد. سرتاپا درسو عبرته. تو یه دونه زیارت ساده با هواپیما اصلا این چیزها نیست واقعا. این مسیر مسیر فکرو تدبره حقیقتا. پر از مفهوم و نکاته برای ذهن کشاف. از جمعیت لا ینقطعی که شبانه روز در حرکت مبهوطتشون میشی، از حس جاماندگی که من زیاد پیدا میکنم! از نکاتی که از حاج آقا مهدوی تو فایل سخنرانیشون میشنوم و شاید ده تا موضوع دیگه سرفصل فکر کردنو تدبرو اشراق درونیه…

خیلی جاها تو چشمم خیلی ها میشن نجمه و محمد حسین و علیرضا و خونواده، تک تکشون.

__________________________

آقای دکتر افضلی استادمون رو امروز خروجی نجف دیدم با دوتا کالسکه که دوتا بچه هاش توشون بودن. بیست دقیقه حرف زدیم. دلم باز شد حسابی. این بعد از این بود که دوست «سربندر»یم که اسمش «پیروز دریس» بود رو گم کردم.

__________________________

اربعین جنس سفرش اشراقیه. درونیه. هر کس ذهنش با یه مفهومی بازی میکنه. شخص به شخص، اتفاق به اتفاق، سفر تا سفر فرق میکنه. اصلا سفرنامه ای نیست. اصلا نمیشه نیای. یا نمیشه بگی همیشه فقط یک جور بیای. هر تفاوتی با هزاران متغیر جدیدی که اطرافش پیدا میشه خروجی های جدید تولید میکنه. فکرو باید مثل «پا» بندازی تو مسیر… با فکرت راه بری. انقدر بعد اشراقیش بالاست که گفتم چرا همش سخنرانی گوش بدم؟ مداحی هم بد نیست. اما سکوت و فکر کردن بیشتر از مداحی امروز اشکمو در میاورد. کافیه موضوع فکر کرد موضوع متصلی باشه به درون وجودت. انقدر دلم برای محمدحسینم تنگ شده بود که براش توضیح بدم چیزای دورو بر رو که نگو.

__________________________

اشراق مسافر که آقای میرباقری میگه بگید رحیل و نگید مسافر چیز عجیبیه. رحیل فرقش با مسافر اینه که مسافر میره و برمیگره به جای اولی که بود. اما رحیل میره و میبره دلش رو سمت امامش و به امام جوری متصل میشه که دیگه جدایی بعدش نیست. در واقع هجرته و با بازگشتش به شهر خودش، امامش رو با خودش همراه میاره. دیگه اون آدم قبلی نیست. و دلش به امامش وصل شده و وجودش باهاش یکی شده و درش ذوب شده.

__________________________

یه غرفه هم بود که مشهدی بودن (ع۱۲۵) فایل سخنرانی مداحی میریختن رو گوشیت. نداشت سخنرانای مشهور حالا گرفتم ببینم چقدر عمیقن. ولی عمییییق دوس دارم. اسرار دوس دارم بشنوم که حاج آقای مهدوی گر و گر (با ضمه روی گ و تشدید روی ر و به معنای زیاد) تو سخنرانی هاشون هست.

__________________________

اربعین سفر بی نهایته. هر چی حدیثو مفهوم که تو سخنرانیها شنیده بودم با فکر کردن تنها تو مسیر همراه با چیزهایی که میبینم با هم ترکیب میشه، جوش میخوره یه آشی میشه از جنس ملقمیات! فکر خودت که فقط برای خودت پختنش و یک قاشقش هم از دهن دیگران پایین نمیره! شایدم بره اما اگر هم بره شاید فقط یک بخش فکرش رو درگیر کنه یک ذره ازش چیزی بفهمه شاید با عقلش، شاید تصدیقش کنه، شاید هم احساسی بگیره. اما برای خودت فراتر از فراتر از فراتره. خیلی درونیه. نقطه نظرت رو تحت اثر قرار میده! با این فکر همه برمیگردن و یک سال باهاش زندگی میکنن و جامعه و جهان رو تحت اثر قرار میدن. یک فرهنگ و یک تمدن جدید بر مبنای این تغییر خلق میشه که حول محور امام حسینه. امام حسینی که اوج فداکاری تاریخ بشریت رو با تمام تمام داشته هاش در خالص ترین حالت ممکن برای رضای خدا کرد و به جاش خدا با تمااام خداییش تمام هست بینهایتش رو در اختیارش قرار داده که با رحمت بی کران حتی یک قدم زائر رو چند حج و عمره حساب میکنه و ذره های غبار و خاک کربلا رو باعث آمرزشو برکت و … قرار میده. سرشار از بی نهایت هاست. ذره های غبار تقدس باورنکردنی، خستگی ها اجر بی نهایت، کوچک ترین خدمتها عظیم ترین پاداش ها، و هر چی بگی باز هم نمیفهمی چی داری میگی چون به شدت فراتر از اینهاست…

__________________________

یاد دیوار نوشته های حرم حضرت معصومه افتادم که احادیث مرتبط با زیارت کربلا و اربعین رو نوشته بود: اگر زائر میفهمید که چه پاداشی خدا در این زیارت براش قرار داده. به جای گریه از خوشحالی و شعف قهقهه میزد. البته این رو امروز آقای مهدوی تو سخنرانی گفت توی حرم نوشته بود که اگر زائر بدونه پاداشش چیه در زیارت از شوق جون میده. و اگر کسی نره و بدونه که چی از دست داده نفسش حبس میشه و از بهت و حسرت جون میده. کلا جون دادن توش مشترکه! به دلیل همین شددت هاا و عظمت هاا…

__________________________

حالا انگار این داره میشه یه سفرنامه واقعی…که هیچ وقت حوصله تدوینش رو البته نخواهم داشت. فقط ثبت بودنش چه خوبه. ممنون از «بله» واقعا… دمش گرم.

__________________________

کل امت نون فداکاری امام حسین رو میخورن اگر قدر بدونن و درستو حسابی استفاده کنن. یک بهترین عبد خدا هر چی داشته خالصانه داده، اونم در سخت ترین شرایط و پر زحمت ترین حالت، حالا از سر رأفت تمااام بندگان خدا رو در پاداشی که مابازاش دریافت میکنه شریک کرده… آخه کدوم آدم عاقلی هست که بفهمه عمق این معنا رو و از این بحر عظیم بهره نبره؟ اصلا این مفاهیم عظیم دیوانه کنندست… مگه گفتنیه؟ اشراقیه، باید از درونت بفهمیش وقتی که خودت هم درونش هستی… یا روضه اش یا مسیرش یا زیارتش یا یه سلام بهش، یا یه زیارت عاشوراش… هم قابل از دست دادن نیست اگر بشه فهمید. اما مطططمئنم که تا برگردم سریعا همه چیز دوباره ول میشه. خارج میشم از این حس و حال. مگه میشه حفظش کرد؟! به این راحتی ها که نیست. خود الانم میشم برای خود اون موقع غریبه…

کاش اینطور نبود. کاش تصویر انسان پیش خدا همیشه بهترین شرایط زندگیش باشه. بهترین شرایطی که نسبت به کربلا و امام حسین ربط و نسبت داره.

__________________________

در سفر اربعین هیچ وقت باتری هات کامل شارژ نمیشه! همیشه تا ۱۰۰٪ فاصله داره. چه باتری وجودت چه باتری موبایلت. باتری موبایلت، چون: یه پاوربانک‌۱۵۰۰۰ داریو سه تا باتری زاپاس! و یه باتری فعال که مدام در حال تخلیست!…

اما باتری وجودت چرا هیچ وقت ۱۰۰٪ شارژ نمیشه؟ چون بقیه رو میبینی که چقدر عجیب تر، جلو تر و مقدم ترن… هی انتظارت از ۱۰۰٪ ای که برای خودت در نظر میگرفتی بالاتر میره. میبینی از هر بالایی بالاتری هم هست، فرصت های قابل استفاده بیشتری هم همیشه بوده و هست که ازشون جا موندی و بهره نبردی. همیشه عقب افتاده ای. حتی اگر جلوترین هم باشی باز هم نسبت به خیلی ها عقب افتاده! ای…

__________________________

هنوز فرمولی برای حل این درگیری سخیفانه در وجود خودم پیدا نکردم که بمونم تا گوشیم بیشتر شارژ بشه و در شرایط اضطراری احتمالی ارتباطم رو از این طریق حفظ کنم؟ یا حرکت کنم و از سفر بهتر استفاده کنم. واقعا آدم خجالت میکشه که چنین افکار سطح پایینی رو مطرح کنه.

__________________________

اینجا عمود ۱۷۵ دکتر فؤاد ایزدی (تحلیل گر سیاسی مشهور تلویریون) داره اساتید دانشگاه های عالم اسلام رو ثبت نام میکنه!

__________________________

اینجا عمود ۲۰۳ وای فای مجانی میدن. یه کاسه گرفتم! ولی انگار کار نمیکنه…

کاش همه متن رد میکردن که اینجوری نشه…

__________________________

کار کرد!

__________________________

حالا که وای فای هست اون عکس شتریمو میزارم تو کانال:

__________________________

اما نشد. بعد از سفر میزارم. چاره ای نیست. کشش نداشت وای فایش.

__________________________

یکی اینجا خوابیده بود، بعد زنش اومد یواشکی دست کرد تو جیب پیرهنش… بدبخت ترسید دزد باشه چنان گرهیخت! و از جاش پرید که از خنده زنه خودش داشت میمرد.

__________________________

تصاویر عجیبی اینجا با وای فای رایگان خلق شده… همینجوری که داری میای جلو، میبینی همه وایستادن سراشون رفته تو گوشی ترافیک درست شده. خیلیاشون یه پا وایستادن مثل لک لک… الحق که شدید وابسته شدیمو بدعادت. بدیاش زیاده ولی خوبیاش بدیهیه!. هیچ کس نمیگه چون واضحه…(۷:۵۰ صبح پنجشنبه ۲۵ مهر ۹۸ دو روز به اربعین)

__________________________

۱۴

__________________________

اینجا زبون اشاره خندوانه ای یعنی همون ادابازی خیلی کاربرد داره!. چون فقط عرب زبان اینجا نیست. پاکستانی، عرب، هندو و کلی کشور دیگه ای! هم پره… به خاطر همین گمونم فقط رامبد جوان هست که میتونه باهمشون ارتباط برقرار کنه…

__________________________

یک دوست پاکستانی پیدا کردم با هم انگلیسی حرف میزنیم. سه تا بچه داره. عراق تو حوزه نفتی کار میکنه با حقوق ۱۶۰۰ دلار. میگه دنبال کار تو ایرانو قم میگردم. میگه میخوام بچم تو محیط خوب تربیت بشه. یه کلیپ نشونم داد که توش یه بچه ایرانی برای شهدا گریه میکرد. میگفت این مامانش چجوری تربیتش کرده؟ حصرت میخورد میگفت منم میخوام بچم ایران بزرگ بشه…

__________________________

نمیدونم چند تا عمود بتونم گمش نکنم. فعلا که با همیم. ولی من بیشتر استراحت میکنم و کمتر پیاده روی. خدمت رسانی هم که از بس عالیه آدم ترغیب به خوردنو استراحتو استفاده از خدمات میشه… عجیب التماس میکنن که استفاده کنی ما هم که نمیشه همشو بخوریم. ولی سعی میکنیم خوب تر هاشو بخوریم.

__________________________

گمش کردم. یعنی جدا شدیم. با خداحافظی البته. و گریه…

__________________________

برای کانال انگار نمیشه عکس یا همون «نگاره» گذاشت…‌یعنی انگار نه انگار!

خیلی اعصاب خورد کنه. آخه چرا نمیشه؟…

__________________________

بعضی موکب ها جوریه که ورودت دست خودته. اما خروجت دست خدا…

به خصوص اگر وای فای هم داشته باشه. بخوای یه کم مطلب و پیام بزاری. بعد تنبلیت گل کنه، یه ذره پادردت شروع بشه. بگی حالا یه کم. حالا یه کم دیگه، بازم بشینم، حالا بخوابم، یه بیست دیقه، حالا تا نماز، حالا تا این شارژ بشه، حالا تا پیام از خونواده بگیرم تا… انقدر «حالا تا…» ها هست که دیگه میبینی عصر رفتی فردا صبحش درومدی. فکر نکنید الکی میگم. خوب همین دیشب همینطور شد دیگه!. باور کنید همینطور. فقط ایشالا نماز مغرب و عشام قضا نشده باشه و تو وقتش خونده باشم که همونم نزدیک بود قضا بشه. بعدش گفتم آره دیگه خنک شده و برم که نشستم پای نوشتن مطلب تا کم کم خواب اومدو منو با خودش برد…

استاد غفلتو کار‌عقب انداختنم. شیطون باید بیاد تا من بهش یه ترم آموزش بدم. به انگلیسی به این قابلیت! میگن procrastination و به آدم این مدلی میگن procrastinator که اخیرا چند تا ویدئو راجع بهش از خارق العاده ترین procrastinator های دنیا تو یوتیوب از شرکت TED دیدم. یکیشون بود که آموزش میداد که چطوری کارتو بندازی دقیقا تو لحظه آخرو ۹۰! مثلا میگفت استرسی که به خاطر انجام ندادن به موقع کار بهت منتقل میشه بدونید چقدر برای بدن! مفیده و اینکه چقدر باعث خلاقیت میتونه باشه.

شیطونو دیدید حتما بگید بیاد پیشم. واقعا لازم داره اگه میخواد زنده بمونه میدونید چرا؟چون دیگه ظهور انقدر نزدیکه و شیشه عمرش انقدر به شکستن نزدیک که اگر حالا نیاد دیگه هیچ وقت لازم نیست براش که بیاد.

با این اربعین امسالیه دیگه خیلی به ظهور نزدیک شدیم واقعا.

تو روایت هست که الی وقت معلوم که لحظه پایان عمر شیطون در بیان قرآنه همین زمان ظهوره. یعنی اینجوری میشه که امام زمان گردنشو میزنه ایشالا. گردن شیطونو…

__________________________

شب شده من تازه بیدار شدم، بقیه اومدن برای خواب که دیگه من میخوام برم. منم که الحمدلله مجهز! سه متر سیم رابط سبک خوب دست ساز دارم که سرش یه ۵ راهه کوچولوی هلالیه که یه فست شارژر با یه کابل خوب سرش زدم.

در حال رفتن بودم که یه پاکستانی گل اومد گفت بزار منم شارژ کنم گوشیمو. حالا من هی میگم میخوام برم، اما متوجه نمیشه. یا میشه ولی میگه فقط یه ربع بزنم به شارژ. کلا اینجا با ادابازی خندوانه ای منظور منتقل میشه. حتی زیاد پیش میاد که طرف ایرانی باشه اما باز هم باهاش ادابازی کنی. چون تا بخوای کشف کنی طرف کجاییه مورد سوال برطرف میشه و موقعیت به هم میخوره.
خلاصه منم میگم باشه میرم فعلا یه وضو بگیرم. بعد که اومدم میبینم خوابیده دلم نمیاد بکشم از شارژ گوشیشو بیرون ول کنم برم. میگم گوشی خودم اگه بود بیشتر صبر میکردم. خلاصه اینجوراونجوریاست! که هنوز عمود ۳۰۰ ام بعد از دو روز، که اونم نصفشو با «تریلی مفتی» اومدم. (ملت سه روزه میرسن خود کربلا تعداد عمودها هم ۱۴۰۰ تاست تقریبا) اعتماد به نفسم هم پریده تو حرف زدن. اون سفری که با محمد باجناغم اومده بودم بلبل زبون شده بودم چنین و چنان! یادش به خیر. هنوز رامبد جوان ادابازی رو اختراع نکرده بود که من با ادابازی و انواع مسخره بازی ها، ایضا روش های عجیبو غریب ماجراها با زوار داشتم. یه تنه کل مهران تا کربلا رو به جهت انبساط خاطر پوشش میدادم. موکب شاملی ها تو کربلا که بهمون پول هم دادن از بس خندوندیمشون. به پول الان حدودا ۸۰۰ هزار تومن بهمون هبه کردن. به منو محمد. ۲۰ نفر دور منو محمد حلقه زده بودن از اصحاب موکب. ما هم شنگووول، هی میخندوندیمشون. یه جایی شد که میون خنده ها، حق حق گریه هاشون رفت بالا. من خر پرسیده بودم ازشون که ما برای امام زمانمون چه کار کردیم و چکار باید بکنیم؟ مهدی هم مثل حسین غریبه… نمیدونستم دلهاشون به این شدت آمادست. همگی مدافع حرم بودن. ابو حامد اسم یکیش بود. دلاشونو نمیخواست ببری کربلا، اصلا اونجا خودش کربلا بود. با محمد بعدا خیلی راجع بهش حرف زدیم. اون سفر به هر کسی میرسیدیم میپرسیدیم چند وقته میای اربعین کربلا؟ سال ۹۳ بود گمونم. میپرسیدیم چی دیدی که میای؟ چی دیدی که خدمت میکنی و جواباشونو یادداشت میکردیم. اون سال سفرنامم جایزه گرفت. من فقط تو سایتم مینوشتم اونم عشقی. که محمد بعد از اینکه خوند به نظرش جالب اومد، فرستادش برای مسابقه سوگواره حسینی. امسال هم که خودش با دوستاش اول شد تو یه مسابقه ایده پردازی کشوری که برای حل مشکل «ازدواج دیرهنگام جوانان» راه حل خوب داده بودن. اما امسال به جای سفرنامه این یاداشت هام گمونم میشه «استراحت نامه» یا «خواب نامه» یا «حالا بعدا! نامه» شایدم «بی همسفر نامه» یا «موکب های خوب! نامه». نمیدونم خلاصه همه میرن کربلای امام حسین، ما هم میریم اما حامدانه! بدبخت زنم که یک عمر با این حامد میخواد با خون دل زندگی کنه. زجر بکشه حرص بخوره… بیچاره خیلی باید دعاش کنم. الان که خودم به خودم واگذاشته شدم میفهمم که من، این موجود عجیب کیم و چیم…

همه اینا رو وقتی دارم مینویسم که میخوام وقت بیشتر تلف بشه تا گوشی بنده خدا شارژش کامل تر بشه. با این که نجمه (زنم) گفت ول کن نوشتناتو و به سفر برس. ولی اینجا میخوام بهش بگم «فقط همین! یه بار!…» (به دو تا علامت تعجبش تعجب! کنید)

گمونم سری بعدی «موکب سیار» بزنم. همراه با چند فقره شارژرو کابل امتداد طول و این جور چیزا… ایشالا کار به موتوربرق نرسه و همینا کافی باشه. تبدیل ۱۱۰ به ۲۲۰ هم لازم بود که این سری فراموشم شد بیارم. لامصب جلوی چشمم بوداا ولی نیاوردمش. یه بیچاره عرب زبان بود که مشکلش با تبدیل حل میشد اما نداشتم.

گمونم گوشیش دیگه شارژ شد. بکشم از برق که برم…

وای دیر شد.

__________________________

صبحونه جمعه صبح: ۲۶/۷/۹۸
تا یادم نرفته:
یه تخم مرغ آب پز
یه پنیر مکعب دوسانتی خامه ای بسته بندی شده
یه نون معمولی
دوتا کلوچه
یه استکان شیر
یه همبرگر گوشت

نمیزارن آدم راه بره که. هی میبندن به نافت میگن بخور!…
خوب که شب راه افتادم که موکب ها خواب بودن. الان که بعد از نماز صبح شده دیگه فعال شدن. هی زورکی میدن بخوری. البته اندازه ها کوچیکه. ولی تنوع ها ماشالله که چقدر زیاده…

__________________________

۲۲ ستون اومدم با کرونومتر این نکات به دست اومد:
هر ستون بین ۵۰ تا ۶۰ قدم فاصله داره.
۳۴ ثانیه با قدم های من در حالت سریع فاصله زمانیشونه.
هر ربع ساعت ۲۴ ستون میشه اومد.
بعد از یه ربع من خسته میشم!
باید بشینم.
حالا با سرعت های دیگه تست میکنم.
شاید دیرتر خسته بشم.
شاید توانم بیشتر بشه.
خیلی سخته ولی…
یاااااا ع!
یااااا عل!

یااااااا علییییی
نه نمیشه فعلا باید بشینم هنوز.


حالا از عمود ۴۱۵ دوباره شروع:
تا عمود ۴۲۵ شد ۵ دقیقه و ۴۵ ثانیه.
حالا تست تعداد صلوات بین عمودها رو انجام میدیم:
مواد لازم: کرونومتر گوشی، صلوات شمار
ببینیم چقدر میشه.

با سرعت آروم رفتم شد ۲۴ صلوات و مدت ۵۴ ثانیه.

با ۴ ستون صد تا صلوات میشه فرستاد تقریبا. تو این سرعت.

وای یه حقیقت وحشتناک: هر ۵ دقیقه که حرکت میکنم، یه ربع استراحت دارم! اینجوری دارم میرم. این خیلی بده‌.

دو بار دیگه رفتم ۴۵ دقیقه استراحت کردم شامل نیم ساعت خواب…

۸:۴۵ بیدار شدم (صبح جمعه)

__________________________

عمود ۴۲۱ عمودی ولی من از خستگی افقی!…

__________________________

داره بانداژ زخم پاهاشو باز میکنه که زخمای کفو روی پاش هوا بخوره. حدودا ۲۰ سالشه. یه پسر جوون عربه. دارم راه میافتم میگه حججی! از دور یه لیوان آب سر میده طرفم. یه دونه برا خودش برداشت یکی برا من.

عمود ۴۲۱ گمونم. حال که ندارم دقیق بفهمم از این فاصله چند نوشته!
کاش میشد یکی منو قل بده یا مثل همین لیوان آب معدنی سر بده ببره جلو… گیر که میدم تندتر برم، بدتر میشه…

__________________________

عمود ۴۴۱ بود اینجا انگار

__________________________

عمود ال ۴۶۰! العمودالاینترنتیه!

اینجا عمود ۴۶۰ ظاهرا وای فای صلواتی داره اما با سرعت منفی ۴۶۰! هر چی بگین کنده.
اما بازم خدا رو شکر. واقعا شکر…

همین که ۴ تا متن هم بره خودش خوبه.

__________________________

پیروز دریس همون دوست «سربندر»یم الان پیام داد. داره برمیگرده خونه. گفت حتما با ماشین برو کربلا. دیگه پیاده روی رو ول کن. نیتم تو این شرایط برابرانه! اینه که نصیحت گوش کنم. دلم هنوز نمیاد ول کنم راه پیاده رو. یه مقدار مناجات گونه! چند عمود میرم. با این حس و حال و‌شرایط قشنگ خداحافظی میکنم. دلم که کنده شدو با مسیر (دلمو میگم) خداحافظی کرد، میرم لب جاده… اگر دیوونه نشم خوبه. اون چند عمودی که سوار «تریلی مفتی»ه شدم دلم هنوز خداحافظی نکرده بود. گریم گرفته بود. خدا روشکر سوختش تموم شد وایستاد و تو صف بنزین که منم پریدم پایین. دلم میخواست مورچه باشم ریگ به ریگ مسیر برام بشه کوه و تپه، اما دست از مسیر و راه پیاده روی بر ندارم. اما کاش اون حس میموند. حیف که نموند. عوض شد. یعنی «سوییچ» کرد به چیزای دیگه. مفاهیم جدید. آروم شد، بی خیال شد. گاهی این آرامشو راحتی خیال رقیق میکنه اون حس و حال رو. اون چند دقیقه «تریلی مفتی» حال عجیبی درست کرده بود واسم. چون حسرت پیاده رفتنو حداقل تا سال دیگه داشت به دلم میذاشت…

حالا باز میخوام سوار بشم. میترسم از «حسرت به دلی» به خدا با همه امکاناتی که موکب ها میدن مسیر اربعین بازم غریبونست. خدا خیرشون بده نمیزارن ذره ای کسی گشنگی و تشنگی بکشه یا مشکلی داشته باشه. مسیر پیاده روی واقعا مثل فرودگاه دلهاست. مثل باند پرواز قلب هاست‌. آروم آروم اوج میگیرن. موکب ها هم مثل خدمه کنار اون باند پروازن. سوخت میزنن، overhaul میکنن تعمیرت میکنن تا بری برسی. مسیر اربعین قدم به قدمش حرکت به به سمت آسمونه، به سمت عرش خداست که پاداش امام حسینو متصلین بهشه. نقل و روایات این حرف ها رو تایید میکنن. عالم فیزیکو عالم حقیقت موازی گونه و آمیخته به هم اینجا بیشتر از همه جا در انطباقه‌. هر امر فیزیکی معادل حقیقی، اینجا داره. همه جاش پر از نماده، پر از نشانست. پر از فلشه. پر از اشارست. اشاره به سمت خدا. عالم بالا. یه بخشی از این حرفها از نقل در میاد. از روایات. یه بخشیش اما با اشراقو دلت به دست میاد. حسیه، دلیه. باشی میفهمی نباشی حتی بعدا اگر خودت هم بخونیش که نوشتیش باز هم نفهمیدنیه!. شاید هم نه. یعنی بشه فهمیدش. خدا میدونه. اما اگر میشه شما بگین؟ واقعا قابل فهمه؟ حسی ازش منتقل میشه؟ نمیدونم. ای کاش که بشه. سفر من که شد سفر «نگارش». همین الان موکب ۴۶۰ سفره انداختن. بچه کوچیکا با ذوق و شوق. منم از قضا کنار سفره و غذام! ناراحت میشن نخوری ولی اصلا مگه ممکنه بخوری؟ از بس تو مسیر سیر و سیراب پیش میای، جای خوردن دیگه نیست. باید برم. داره گرم میشه. «پیش آمد»های پیش رو دست خدا. ببینم چی کرمشه.

یا علی…

__________________________

باورتون نمیشه عمود ۴۶۰ تماس تصویری هم میشد گرفت. البته من به ترافیکشون رحم کردم فقط تماس صوتی گرفتم با خونواده (مادرم) حالا به بقیه هم زنگ بزنم ببینم میشه؟

__________________________

وارد کربلا شدم دنبال اسکان دانشجویی تو

__________________________

کربلام دنبال اسکان دانشجوییت بدون نت. استاتوسی راهنمایی کن

__________________________

هرچی میخورم غذاهاشون تموم نمیشه!

مثل اون مگسی که به درخت گفت: شاخه هاتو سفت بگیر میخوام پاشم! درخت جواب داد من اصلا نفهمیدم کی نشستی… منم انگار فکر میکنم که خیلی میخورم… آخه سه تا بطری شربت و نیم بطری آب میوه که چیزی نیست تو ده دقیقه! همینه که الان افتادم یه گوشه و نمیتونم دیگه پاشم.
راستی الان کربلام. همین که بعد از گاراج وارد خیابون اصلی منتهی به حرم بشی، یکیو میبینی که رو به آسمون دراز کشیده و با یه دستش گوشی بالا گرفته، با دست دیگش داره تایپ میکنه. اون منم!…
اینجا دیگه اینترنت نیست. اما فعلا مینویسم تا بعدا ارسال بشه.

__________________________

نزدیکم از پادرد افتادم تو موکبی. کمی دیگه میزنم به راه.

__________________________

کربلا در انتظار شرایط خوب بازگشت…

__________________________

در موکب ایرانی نورالزهرا هستم. کربلا.

__________________________

نگران اصلا نشید، خیلی خوب بود امروز

__________________________

رسیدم به مرز این خطو چک کن دیگه

__________________________

سوار VIP شدم از مرز به شیراز الان

__________________________


در کربلا شبی با محمد همایون دوست عزیزم گذشت که با هیأت دانشجویی الزهرا نزدیک باب البغداد و پشت هتل «قصرالدره» ساکن بودن. هیچ تماسی در کار نبود و فقط با ثبت وضعیت سامانه ۵۰۰ تونستم پیداش کنم. محمد صبح اربعین با دوستاش حرکت میکنه به سمت مرز…
امروز ‌اربعین و تاره اول صبحه. خورشید طلوع کرده و حرکت زوار از این بالا (اینجا یه ساختمون نیمه کارست که قراره هتل بشه) به جهت خاصی که احتمالا حرمه قابل مشاهدست… ادامه متنو وقتی دارم مینویسم که زیارت رفتمو برگشتمو ناهار هم خوردمو الان به دلیل گرون بودن قیمت ها (مستقیم به مرز گرونه) سوار «تریلی مفتی» شدم فعلا تا حیدریه یا نجف. از زیارت بگم: تو راه زیارت بودم صبح، که صبحونه میدادن. دوتا پنیر مثلثی، با یه نون، یه عسل کوچولو، و کلوچه کنجتی‌بزرگ. همینجوری رفتم گرفتم و مشغول خوردن شدم که یاد یه چیزی افتادم: حال زیارت. آره احتمال میدادم که حالمو ضایع کنه. شکم پر همیشه این مشکلو تو زیارت درست میکنه. اما چاره ای نبود. به نظرم اصراف میشد. توکل کردم خوردم و بعد رفتم بازرسی برای ورود. وارد حرم حضرت عباس شدم، شلوغیش قابل قبول بود. یعنی ملایم و روون بود. اما تو حرم یه چیزی عجیب بود. چند هزار نفر عراقی با پارچه سفید روی دوش و پرچم عراق یه کاری بین تظاهرات و عزاداری میکردن. شعارها این بود: «کلا کلا امریکا کلا کلا اسرائیل» بعدا از شون پرسیدم: لای ما هاذی مظاهرات؟ یه کم فکر کرد بعد گفت: لرد الفساد. این همون چیزی بود که قبلا راجع بهش خبرهایی شنیده بودم. اما شاید خوش خیمش. و یا شاید هم علیه بدخیمش! ولی دقیقا مثل انقلاب های رنگی، خیلی دقیقو منظم ترتیب داده شدن بود. همه یک دست پارچه سفید و همه یک دست پرچم عراق دستشون، با شور و حرارت به دو حرم وارد و خارج میشدن. نمیدونم قراره چی بشه اما با چند نفر دیگه هم راجع بهش حرف زده بودم. اون چند نفر میگفتن که ماجرا به خاطر بی کاری و مشکلات مدیران هست. به زودی همه چیز معلوم میشه. اما به نظر میاد جریان نفاق و دشمن، اهدافی رو درش حتما دنبال میکنه. که باید بقیه در این رابطه به هوش باشن.

اما درست حدس زده بودم، شکم پر کار خودشو کرده بود. با این حال بی هیچ هم نبود. لکن به پای زیارت حرم علی (ع) نرسید. اونجا خیلی خوبو مششتی بود. به یاد ماندنی شد برام. دیگه این غلطو تکرار نمیکنم. قبل از زیارت خوردو خوراک ممنوع!

__________________________

ماجراها داشتم تا برسم به شلمچه. چقدر خنده دار بود. یک سری رفقای جدید جالب پیدا کردم. «ابو احمد»، «حاج عادل»، «یادم رفته» و بچه هاشون. تو گاراج جنوبی نجف آشنا شدیم. ابو احمد به شدت شوخ طبع و با مزه بود. همگی multi language ! عربی و فارسی رو همزمان! مثل بلبل صحبت میکردن. ازشون پرسیدم چطوری؟ یکیشون گفت که از نسل خانواده هایی هستند که دوران رضاشاه به خاطر بی حجابی به عراق مهاجرت کرده بودندو صدام بعد از مدتی اخراجشون کرده بود. بیشتر با «حاج عادل» ۴۱ ساله صحبت میکردمو جفتو جور! شدم. انقدر حرف زدیم تکه اول راه رو که بهمون متلک انداخت «ابواحمد». ابو احمد یه دشداشه سیاه پوشیده بود و یه چفیه عربی دور گردنش انداخته بود. راستی نگفتم اینها همشون ساکن قم بودن. ازم پرسیدن که من کجا زندگی میکنم که گفتم منم قم ساکنم. اما خونوادم الان شیراز هستن. و اول باید برم شیرازو سوارشون کنم تا با هم بریم قم. من ماشین شخصی خودمو نیاوردمو با اتوبوس برمیگردم شیراز. «حاج عادل» مدل جالبی داشت. جوون تر از همه میزد و خوش برخوردو «تحویل گیر» بود. ابو احمد اما به نظر ده سال بزرگتر میومدو حسابی شوخ، با عرب ها رابطه میگرفت. شوخ و خنده رو بود. ماجرا اولش از اونجایی شروع شد که دنبال ماشین میگشتم به سمت مرز. مشابه من دیگرانی هم بودن. یه ایرانی زائر تهرانی دیدم که حسابی لباساش تمیزو اتو کشیده بود. خیلی واسم عجیب بود که چطوری؟ مگر اینکه شیوه سفرش با یکی مثل من فرق داشته باشه! دنبال ماشین خوب و با قیمت مناسب میگشت. کنارش موقع چونه زدن با چند راننده ایستادم. وقتی با راننده یه «ون» چونه زدنشو تماشا میکردم، یه دفعه سروکله «ابو احمد» شوخ ماجرای ما پیدا شد، که خطاب به تهرانیه میگفت: حاجی بیا کلی باهاش چونه زدم تا ۲۴۰ تومن رسوندمش. به خدا این جور ماشینا با ۳۰۰ تومن میبرناا… این خیلی ماشینش عالیه. توش مثل هواپیما میمونه! ماشین مذکور یه GMC شاسی بلند بود که قبلا دیده بودم ارتش امریکا در خاک عراق ازش استفاده میکرد؛ و الان هم همون ها (احتمالا) در اختیار ارتش عراقه. از اونجایی که یه مقدار کنجکاو بودم که این ماشین چجوریه که این همه این آقای «ابواحمد» ازش تعریف میکنه!، راغب شدم سوارش بشم؛ تا این که معامله جوش خوردو کمی بعد بیرون گاراج پریدیم بالا. راننده گفته بود که بیرون سوارتون میکنم چون پورسانت گاراج اجازه نمیده انقدر بهتون تخفیف بدم. خلاصه اون دوست تهرانی موندو من به جاش عضو گروه ۸ نفره سرنشینان این خودروی در ظاهر خاص شدم. کمی بعد جای من شد ردیف وسط اونم اون وسط!. ترجیح میدادم لب پنجره باشم. چون اونجوری پا رو میشد تکیه داد و من هم پاهای درازی داشتم (هنوزم دارم!). برای اینکه پاهام یکیش نره به اشرقو یکیش نره به مغرب!، با چفیه بستمشون. راه حل خوبی بود؛ مشکلم حل شد. خلاصه هواپیما! حرکت کرد. ولی چه هواپیمایی!؟ چه کوفتی؟! چه چیزی!؟ همچینی هم که تعریفشو میکرد چیز خاصی نبود. یه بار دیگه این روایت شنیده شده تو دلم تصدیق شد که فرمود (مضمونو میگم): «مواهب دنیا‌ از دور بیشتر از نزدیکشون دل میبرن اما مواهب آخرت از نزدیک بیشتر از دور». یه مصداقش همین زیارت امام حسینه که ما نمیدونیم تا چه اندازه ارزش داره. روایت هست که اگر «زائر گریان حسین» میدونست که خداوند چه پاداشی براش آماده کرده، به جای گریه کردن، از شوق و شعف روح از تنش خارج میشد. بله دیگه. این، روایات هستن که چراغ راهمون میشن تا بتونیم درست عمل کنیم؛ وگرنه بطور موثق، چه منبع دیگه ای میتونه خبر از این پشت پرده ها به ما بده؟ خلاصه برگردیم به قصمون. تو هواپیما بودیمو با سرعت ۱۴۰ داشتیم میرفتیم سمت شلمچه. اما یه اتفاق خوشمزه با ابو احمد اون آخرش «پیش اومد» کرد که ما به مرز رسیدیم. اما وقتی که رسیدیم من یه جورایی مریض شده بودم. تمام امکانات پوششی رو استفاده کردم که مقابله بشه اما هنوز عطسه های بلندی میزدم که «ابواحمد» رو از احتمال مریض شدن میترسوند. تو بخش دوم مسیر و بعد از سوارو پیاده شدن ها‌، من بین حاج عادلو ابواحمد نشسته بودم. خداییش یه تعارفم نزدن که یه کم جا عوض کنیم با هم. سواری دیگه وسط نمیشینم اینو قبلش طی میکنم. واقعا با این لنگای دراز خیلی ظلمه اون وسط. خلاصه ببخشید رفتم جاده خاکی برگردیم به مسیر. وقتی رسیدیم به اوایل مرز ماشینا اجازه عبور نداشتن. و بعد از پیاده شدن، باید کلی پیاده میرفتیم تا برسیم به صفوف مهر زدن گذرنامه. اینجا بود که ابواحمد یه چیزی به ذهنش رسید: «حامد حامد گوش کن: تو به خواب بزن خودتو من به سربازا میگم این در حال موته تا بزارن با ماشین رد بشیم از اینجا» و همینم شد. البته این تکه از مسیر آنچنان هم طولانی نبود. اما اجرای این ایده با مزه به رفقا خیلی چسبید. به نظرم شرعیش واقعا مشکل داره اما من فیلم بازی نکردم از قبلش هم همینجوری بودم. به خاطر اونا و اجرای ایده نبود. اونا فقط گفتن تغییر وضعیت نده. از اونجای

__________________________

ی که واسه یادگرفتن زبون عربی سه ساعت آخر مکالماتمون رو تو ماشین ضبط کردم، مستند صوتیش رو اینجا تو کانال حتما تکه چینی میکنم و میزارم. دو تا عکس سلفی هم که بهتره بگیم «عکس از خود» با رفقا گرفتم که اونا رو هم میزارم تو کانال تا خودتون ببینید که این ابواحمد شیطون بلا!ی ما چه شکلیه. باور نمیکنین با این چهره متولد ۱۳۵۷ هست. در حالی که میخورد بهش خیلی مسن تر از این حرف ها باشه. وقتی اومد کناردست من بشینه گرمش بود. تنظیم کولر عقبو دست گرفت، همین شد که باعث مریضی من شد. بهش گفتم دلت میاد مریضم کنی؟ بعد از من دو تا بچه کوچیک دارم اونا رو هم مریض کنی؟ به خاطر چند دقیقه خنکای باد کولر؟ بزار این کولر یه کمی کم تر بشه. ماشالله کولر بودااا. اولش که هی میگفت گیر نده این حرفا نیست طوریت نمیشه حساس نباش؛ اما اون عطسه های وحشتناکمو که دیگه بعد از تمام شدن! کار دید، قبول کرد که کمتر بشه؛ اما دیگه مریضی شروع شده بود.

تو شلوغیای مرز همو گم کردیم. قبل از گم کردن، کنار عادل بودم و صدای صحبت های دو تا خانم از پشت سر شنیده میشد که میگفتن: «به به رسیدیم به خاک خودمون قربون پرچم کشورمون بشم…» این چند جمله موضوع آخرین دقایق صحبت بود بین منو «عماد» که دیگه بعدش از هم جدا شدیم…

__________________________

۱۳

دوست پاکستانیم که تو مسیر رفت با هم دوست شدیم. الان «عکس از خود» ی که با گوشیش گرفته بودیم رو فرستاد…

وای آبروم رفت! ظرف غذا یا همون تغذیم! انگار تو عکس معلومه که دستمه…

__________________________

سلام ارتباط قطع شد. عمود ۴۶۰ آخرین عمود متصل مسیر بود که من توش توقف داشتم. بعدش دیگه تا این لحظه که تو راه برگشت از مرزم هیچ «پذیرایی دیجیتال»ی ازم نشد! اتوبوس دیگه کم کم داره میرسه شیراز…

آخرین تابلو ۹۵ کیلومتری شیراز رو نشون میداد. سفر عجیبی بود…

تنهایی…

__________________________

تو اتوبوس یکی کنار دستم نشسته که تو سن ۵۵ سالگی یک روزه مسیر رو تا کربلا رفته! همون مسیری که من دوروزه به ۴۶۰ اش رسیدم، اون کل ۱۴۰۰ و خورده ای عمودش رو یک روزه رفته رسیده.
پرسیدم کجای شیراز ساکنید؟ گفت: «ابیوردی»
گفتم فامیل شریفتون چیه؟ گفت «ابیوردی»
گفتم: نسبتتون با شهید «ابیوردی» چیه؟ گفت: «علیرضا برادرم بود»
میگفت من ۳۵ سال پیش همینجا (اونجا شلمچه بود) مجروح شدم…
واقعا عجیب بود. بعدش گفت که بازپشسته سپاهه. تیپش از دور عربی میزد: یه دشداشه سفید، و یه چفیه.
چشم چپم تار میبینه. الهی ضعیف تر نشده باشه. خودمو کور کردم پای این موبایل از بس تو توی این پیچو خم هاو لرزش اتوبوس تایپ کردم.
به هر حال، ۸۰ کیلومتر دیگه شیرازم و احتمالا مستقیما میرم زیرپتو جهت استراحت تا زود خوب بشم. وگرنه نمیتونم پشت فرمون بشینم به مقصد قم.

__________________________

ماجرای چتر کش دار:
موقع حرکت از شیراز پدرم یه چیز جالب بهم پیشنهاد داد که ببرم. یه چتر کوچولوی بدون دسته که با کش دور سر وصل میشد و خیلی چیز جالبی به نظر میرسید برای جلوگیری از آفتاب و بارون های احتمالی. اما مشکلش فقط این بود که رنگش صورتی بود. با این حال گفتم در حالت اضطرار خیلی خوبو قابل استفادست. خلاصه ابن تو کیفم بود تا تو مسیر پباده روی دست فروش ها دیدم دارن از همین ها میفروشن. من داشتم اما رنگش صورتی بود. گفتم اگر بخرم فایده نداره. به ذهنم رسید که فروشنده بخوام اگر ممکنه فقط رنگشو برام عوض کنه. باورکردنی برام نبود که قبول کنه اما کرد. دمش گرم! ای ولله. دعاش کردم که کارمو راه انداخته اما به خود چتره علاقه پیدا کردم. به خصوص به این خاطر که به من یک امکان راهبردی! میداد، که بتونم روز تو آفتاب هم به مسیر ادامه بدم. و واقعا این محدودیت رو از من برطرف کرد و مسیر روز توی آفتاب داغ خیلی برام نسبت به شب تفاوتی نداشت. خلاصه سرتونو درد نیارم. این چتره بودو بودو بوووود، تا اینکه کوفه، پسر راننده ونی که به مقصد نجف سوار شدم، سرشو عقب میکردو چترو نگاه میکرد. گمون کردم خوشش اومده. تو دلم گفتم اگه مرام داشتم باید الان بهش هدیش میدادم اما چه کنم که تو مسیر احتمالا لازمم میشه. خلاصه با مهربونیو لبخند بهش گفتم «هذا من طریق الحسین، فی مسیرالکربلا بایئت هناک!» بایئت رو شک داشتم باید بگم چون اینو که نخریدم و از طرفی هم خود لغت رو نمیدونستم درست میگم یا نه. خلاصه بعد از اونجا هم چتره باز بودش تا …
وقتی که به مرز رسیدیمو از GMC یعنی همون ماشین خوبه که ماجراشو گفتم پیاده شدم. همه جا رو سعی کردم چک کنم که چیزی جا نمونده باشه اما غافل از اینکه چتره رو لای جرز صندلی های جلویی جادادمو قابل مشاهده نیست. وقتی که رد شدمو یادم بهش افتاد‌، مصداق بارز حب الدنیا و دلبستگی با یه چیز کوچولو رو تجربه کردم. گفتم اگر از خودم میکندمشو به اون بچه عرب میدادمش چقدر برام رشد داشت، تا اینکه اینجا همینطوری جا بمونه و برام رشدی نداشته باشه…

__________________________

۱۲

مگر اینجوری به مقام آدم (ع) بشه برسم!
اینجا مسجد کوفست، و این هم مقام آدم علیه السلامه، دقیقا جایی که حضرتش نماز گذارده. حس عجیبیه وقتی که پاهاتو دقیقا میزاری جای پای ایشون و در بقیه مقام ها جای افرادی که این مقام ها به اسمشونه. مثلا پیامبرمون، حضرت محمد مصطفی (ص)، حضرت علی علیه السلام، ائمه، جا پای تک تکشون گذاشتمو نماز خوندم. خیلی حس عجیبی داره. بخصوص وقتی میری سجده، و یاد سجده اون ائمه و رسل و انبیا میکنی، حس قریبی! (به حرف قاف توجه بشه) داره. نزدیکی به خدا از طریق مهندسی معکوس نمازگاه این حضرات معصومین که در اوج جایگاه تقرب به خدا بوده و هستند… نماز رو ختم میکردم به ده ها دعا با عمق جان به همه التماس دعا گفته ها… تک به تک یادشون میکردم. بهترین بهترین بهترین ها رو میخواستم برای تک تکشون. با طمع! و با ولع… نظرتون در مورد حس طمع چیه؟ حس خدادادی ای که مثل تمام حس ها میتونه استفاده خوب یا بد ازش بشه. اما طرف کاملا مثبت حس طمع رو میشه تو رابطه با خدا پیدا کرد. اون وقتی که دعا میکتی. چیزی که اصلا بد نیست. عااالیه. در مکانیزم دعا کردن، «وهم»، «خیال»، «تصور»، «خلاقیت»، «تعالی خواهی» و «آرمان گرایی» به شدت استفاده میشه و مورد تقویت قرار میگیره. دعا ورزش ذهنی روحی عجیبیه. ذهن رو به پرواز در میاره به سمت بهترین بهترین بهترین خواسته های ممکن که در حتلت معمول شاید اصلا بهشون فکر هم نکنی… اگر استجابت بشه که خوبه و مفت چنگت! اما اگر هم نشه آخرت بی نهایت بهترش رو از جانب خداوند دریافت خواهی کرد. جوری که مومن میگه ای کاش هیچ کدوم از دعاهام در دنیا اجابت نمیشد که اینجا بهم داده میشد. دعا اثرش در لحظست. «وصف العیش»یه که نصفش در لحظه بهت در قالب «نصف العیش» اعطا میشه. واقعا لذت این دعاها انقدر کشنده (با کسره زیر کاف) بود که نمیشد بفهمی چقدر زمان گذشته. چهل دقیقه قبلا از نماز صبح وارد مسجد شده بودمو کنار محل ضربت مشغول نماز شدم. جایی که دو متر با محل ضربت حضرت علی (ع) فاصله داشت. حس عجیبی داشت. ولع تو وجدت داری. دیگه کی همچین فرصتی پیش میاد آخه؟ بعد از نماز صبح هم ادامه پیدا کرد تا چند یاعتو بعدش مسجد سهله که چقدر یاد حاج سیف افتادم و به یادش در مقام حجت علیه السلام، آل یاسین رو از روی مفاتیح عباس! خوندم. منظورم شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح الجنان نیست. منظورم سید عباس حقایقی رفیق شفیقمه که اپلیکیشن اندرویدی «مفاتیح نفیس» قابل دانلود در «کافه بازار» رو نوشته. ما هم بهش میگیم شیخ عباس قمی، صاحب مفاتیح نفیس!. خلاصه یادش کردم و از خدا خواستم که منو هم به مشابه این توفیق عظیم برسونه که «اپ» اش تو مسجد سهله هم داره استفاده میشه. یاد این روایت افتادم که اگر کاری رو تایید کنی درش سهیمی و اگر در دلت ردش کنی ازش بریئی! انشالله که هرگز تو دلمون تایید کارهای بدو نکنیم که بر اساس این روایت بیچاره ایم. همه این کارهای بدشون تو نامه عمل ما هم میاد روز قیامت. خلاصه نزدیکای نماز ظهر از سهله اومدم بیرون و به سختی رسیدم نجف. قبلش یکی میخواست تیغم بزنه! ۴۰ تومن میخواست بگیره ازم که با ۵ چرخه موتوری ببره نجف. خدا رو شکر فهمیدم که اول باید برم کوفه و بعد و از اونجا راحت برم نجف که میشد نهایتا ۱۰ تومن. راستی قبر مسلم، قبر مختار، قبر هانی ابن عروه هم توی مسجد کوفه بود. اونجا بود که زیارت کردمو با هر کدوم کلی حرف زدمو نماز هدیه خوندم براشون. از مختار خواستم که همون طور که دل اهل بیت رو شاد کرد، من هم بتونم شاد کننده دل امام زمانم بشم و با دست پر، یک روزی پیش رهبرم هم برم. جوری که به رضایتشون منتهی بشه. منظورم همون طرحی بود که دارم روش کار میکنم. «شبکه مردمی پیشرفت» یا همون «موتور حل مساله ملی». الهی که بشه. برای طرح خییلی دعا کردم. گفتم مختار من مثل تو یار ندارم. هیچکس ندارم که کمکم کنه. تو خودت جورش کن. نمیدونم چی بشه اما دعاشو که کردم. گفتم من باقیات الصالحات عظیم میخوام. به کم قانع نیستم. اگر این طرح بگیره و موفق بشه پیشرفت کشور صدچندان شتاب میگیره. اینو از خدا خواستم. یه دعای دیگه این بود که قدرت اقناع و استدلال و برهان قاطع پیدا کنم. زیادت در علم و ایمان و عمل صالح و الحاق به صالحین رو هم خواستم. خواستم که بعد از اهل بیت، توفیق بیشترین خدمت به اسلام رو در تاریخ بشریت پیدا کنم. هر چی میخواستم رو‌بلافاصله با یه نهیب به خودم برای همه دوستانو خویشان هم میخواستم. دعا به نسلی که بچه هام درش دارن بزرگ میشن و تمام نسل های حاضر و آتی. توفیق بهترین تربیت ها نسبت به بچه هامون. نابودی آل سعود و اسرائیل و امریکا و نهایتا خانه دار شدن و توسعه رزق هم دعاهای اختتامیم بود معمولا. مجال نوشتنش نیست اما همه جوره دعایی کردم. حل مشکل اقتصاد، فرهنگ، تربیت و ازدواج فوری! جوون های مضطر مجرد کشور، مرگ ملک سلمان ظالمو بچه خبیثش در عربستان و هزار جور دعای دیگه. برای جلوگیری از پشیمونی هم یه چاشنی انفجاری مخفی «بعدا منفجر شونده!» هم تو دعاهام کار میذاشتم که هر وقت بعدا چیزی خواستم، باز هم به همین کیفیت امکان استجابتش وجود داشته باشه. «سریع الاجابه» شدن رو میخواستم که بعدا هم دعا کردم به واسطه این دعا، دعاهایی که بعدا در آینده میکنم هم در هر زمان گیرا بشه…

__________________________

نکته مهم در استفاده از کامیون های مجانی:

به این ماشین ها دولت ظاهرا سوخت رایگان میده. این برای مسافر یعنی چی؟ یعنی اینکه نیم ساعت شما باید تو شرایط فشارو گرما تو ماشین بی حرکت بشینی تا از این سهمیه استفاده کنندو بعد ادامه مسیر بدن. من دیر تصمیم گرفتم اما این تجربه باشه برای آیندگان! که در صورت سوار شدن این ماشین ها هنگام ورودشون به جایگاه سوخت، سریعا بپرن پایین سریع (به یک نحو امن) و با ماشین های درحال خروج از جایگاه یا منتظر و خالی ادامه مسیر بدن. در واقع مشاهده سرنشین های این ماشین ها توسط جایگاه دار، مجوز استفاده از گازوئیل رایگان، برای «کامیون مفتی» هاست… خلاصه انشالله به زودی میرسم نجفو شبو یه جوری سر میکنم تا فردا صبح که برم سمت مرز…

__________________________

__________________________

ماجرای چتر کش دار: موقع حرکت از شیراز پدرم یه چیز جالب بهم پیشنهاد داد که ببرم. یه چتر کوچولوی بدون…

۱۱

ایناهاش این همون چترست…

آخرین عکسی که باهاش دارم!

__________________________

۱۰

حسابی مریضو درموندم اینجا تو این عکس… لبخندزورکیم خودش گویای ماجراست… همون ماجرای رنگ رخساره و سر درون…

__________________________

__________________________

نکته مهم در استفاده از کامیون های مجانی: به این ماشین ها دولت ظاهرا سوخت رایگان میده. این برای یعنی…

۹

__________________________

__________________________

نکته مهم در استفاده از کامیون های مجانی: به این ماشین ها دولت ظاهرا سوخت رایگان میده. این برای یعنی…

۸

فقط میخواستم حال و وضع این کامیون مفتی ها رو یه کم به تصویر بکشم. بعضیاش البته خیلی بهترن.

__________________________

۷

فکر نکنید که این چشم ها از بی خوابی به این روز افتاده! برعکس؛ خواب زیادیه که منو به این روز انداخته. همواره در انتظار موقعیت مناسب برای ورود به خیابان های کربلا، روی حالت standby و استراحت به سر میبردم تا فرصت مناسب مهیا بشه؛ که روی این مورد انگار خیلی زیادی! شده بود. البته این کار نتیجه دادو تونستم برعکس «نبض رفتار جمعیت» در یک زمان مناسب به سهولت زیارت کنم. به خواب به دیده شارژر نگاه میکردم که گمونم یک مقداری غلطه.

__________________________

__________________________

ماجراها داشتم تا برسم به شلمچه. چقدر خنده دار بود. یک سری رفقای جدید جالب پیدا کردم. «ابو احمد»، و…

۶

وسط تصویر، راننده عراقی و سمت چپ تصویر «ابو احمد» مشهور شوخ ماست که حسابی همه رو میخندوند.

__________________________

۵

وسط که منم، سمت چپ تصویر، «حاج عادل» و سمت راست هم «یادم رفته» که همگی با هم قوم و خویش بودن.

__________________________

__________________________

پیروز دریس همون دوست «سربندر»یم الان پیام داد. داره برمیگرده خونه. گفت حتما با ماشین برو کربلا. روی…

__________________________

__________________________

پیروز دریس همون دوست «سربندر»یم الان پیام داد. داره برمیگرده خونه. گفت حتما با ماشین برو کربلا. روی…

۴

__________________________

__________________________

پیروز دریس همون دوست «سربندر»یم الان پیام داد. داره برمیگرده خونه. گفت حتما با ماشین برو کربلا. روی…

۳

نمیدونم هر چی عکس دارم یه اثری از خوردن توش پیدا میشه… آخه چرا خداااا…
تو عکس بعدی پیروز گفت لپت باد کرده بود ببا دوباره بگیربم که این لبخندی که تو عکس بعدی به چهرمه به خاطر همین حرفش بود…

__________________________

__________________________

پیروز دریس همون دوست «سربندر»یم الان پیام داد. داره برمیگرده خونه. گفت حتما با ماشین برو کربلا. روی…

۲

پیروز یه پسر گل اخلاقی ناب بود که واقعا هر چی بگم از گل بودنش کم گفتم. پیروز یه پسر ۱۸ ساله داره و خانم دختر فکر کنم ۱۰ ساله اگر خاطرم باشه. پسرش علیرضا هنرستان مکانیک خونده و داره میره دانشگاه. خود پیروز متولد ۵۸ یعنی ۴۰ سالشه. ببینید چقدر خوبه ازدواج زود؟ ای کاش تمام جوونای مملکت طعم ازدواج به موقع و زودهنگام رو بچشن. ازش میخوام عکس دو نفری با پسرش برام بفرسته بزارم اینجا که ببینید چقدر فوق العادست که یه پدرو پسر کنار هم، عین دوتا داداش جلوه کنن. واقعا بی نظیره…

__________________________

۱

میدونید اینجا کجاست؟


اینجا مرکز حکومت جهانی اسلام بر عالم هستی! خواهد بود. بر اساس روایات، صاحب الزمان اینجا یعنی در مسجد سهله سکونت خواهند کرد. و احتمالا بعضی از سخنرانی های حضرتش در این فضا مشابه آنچه در حسینیه امام خمینی در جنب بیت حضرت آقا (امام خامنه ای) شاهد هستیم محقق خواهد شد. مردم یا مهدی گویان انتظار حضور حضرت را در جایگاه سخنرانی خواهند کشید و حضرت خواهند آمد…

حضرت به تمام زبان ها و گویش های محلی مردم تمام جهان تسلط دارند و شاید بعضی از خطباتشون رو به زبان همون دسته از مردمی ایراد کنند که به دیدارشون خواهند آمد…
مثلا پاکستانی ها با زبان اردو، هندو ها هندو، اروپایی ها با زبان خودشون، فرانسه، دویچ! ایتالیایی، انگلیسی، اسپانیش، روسی و … آدم فضایی ها با زبان خودشون (شوخی نمیکنماا!) الله اکبر از محتوای صحبت ها. نکته اصلی اینه که خدای عالم همچین حکومتی رو با چنین کیفیتی بر مردم جهان میپسنده و عده ای افراد پلید این حق رو از ما سلب کردند. خداوند پشتیبانی میکنه ولی معصومش رو با علم و عزت و اقتدار خودش با تمااام صفات خودش. این همه انسانهای تشنه superpower و ابرنیرو (فتحه روی ب) هایی رو در نظر بگیرید که دلهاشون با این تصاویر خیالی هالیوودی خوش میشه و اون حسی که هم خدادادیه و هم در اسلام توسط خدا مقدر شده تا ارضا بشه، با دروغ و تصاویر خیالی به جهات غلط منحرف میشه. با بتمن و سوپرمنو، موجودات تخیلی گول! زدن مردم دنیا رو. در حالی که فقط امام شناسی شیعه رو اگر روش کار میکردیم، واضح میشد که صدچندان بیشتر از این عجایب موجود در این مفاهیم دروغین رو در جهت صحیح و واقعی خودش در ائمه معصومین میشه جستجو کرد. اینطوری نه تنها این تخیلات برای مردم مهمل جلوه میکرد، بلکه راه حقیقت به روشون گشوده میشدو دلیلی نبود که به این دروغ ها دل خوش کنند. تماام قدرت و علم و حکمت و عزت و اقتدار خداوند پشتوانه حکومت ولی معصومشه. بهترین شکل قابل تصور برای یک حکومت. اگر امام به درستی به مردم معرفی میشد این ظاهربافیها! بی رونق میشد. انشالله روزیمون بشه و ببینیم با چشم های خودمون حکومتی رو که الله همواره بر ما میپسندیده…

__________________________

همین الان، یعنی صبح چهارشنبه یک ام آبان ماه ۱۳۹۸ خواب حضرت آقا، یعنی «امام خامنه ای» رو دیدم. انقدر جذاب بود این خواب که تصمیم گرفتم در کانال سفرنامه بنویسمش. در خواب لحظاتی رو با ایشون در عراق و در حیاط یک منزل بسیار ساده عراقی تنها و مشغول گفتگو شده بودم. از ایشون پرسیدم که: آیا حضرت عالی پژوهش قرآنی خاصی رو که راجع به سال ظهور حجت علیه السلام هست تایید میکنید؟ کنار درب حیاط اون منزل ساده عراقی در حالی که نگاهشون رو از لابه لای نرده های افقی بالای اون درب کوتاه کرمی رنگ به افق دوخته بودند از من پرسیدند: الان شبه یا روز؟ سریع متوجه منظورشون شدم و بلافاصله سعی کردم با سوال بعدی جواب مستقیم تری دریافت کنم: یعنی شما تایید میکنید و منظورتون این هست که این حقیقت مثل روز واضح و آشکاره؟ بلافاصله ادامه دادم: یعنی شما روش کار رو در این پژوهش تایید میکنید؟ یعنی اون روش ریاضی خاص و مثلا راه استحصال عدد ۳۰۹ انتهای سوره کهف مورد تایید حضرت عالیه؟ آقا منتظر رسیدن عده ای از یارانشون (حدودا ۵ نفر) بودند که سردار سلیمانی رو بینشون در حالت نشسته در حالت خاصی میدیدم (از بالای درب کوتاه حیاط). سردار قاسمی چفیه ای به پاهاشون بسته بودند و روی زمین در حالت نشسته قرار داشتند. شاید چیزی شبیه به لحظات بعد از به هم خوردن موقعیت نماز. چند نفر دیگر هم اطرافشون ایستاده بودن.‌ احساسی به من میگفت که اونجا کوفه است. و اون منزل مخفی بود. همگی دم درب منزل در حال ورود به حیاط بودند و دور حضرت آقا کم کم داشت شلوغ میشد. فرصتم کم بود. اطمینان پیدا کرده بودم راجع به صحت این باور و قلبم تایید آقا رو گرفته بود. مدام با خودم فکر میکردم و دنبال شواهد دیگری از قرآن برای ظهور میگشتم که ناگهان در همان لحظات معنایی از این آیات به قلبم تابید: اذا جاء «نصرالله»! وال«فتح»! ورأیت الناس فی دین الله افواجا… این حقیقت که در زمان نزول این آیات در صدر اسلام، نه جنبش «فتح» ی در کار بوده و نه کسی به نام سید حسن «نصرالله»… اما این آیات خبر از زمانی میدهند که «نصرالله» و «فتح» می آیند! یعنی از جایی به جایی حرکت میکنند و وارد مکانی (انشالله بیت المقدس) میشوند. و تو مردم را فوج فوج در حال ورود به دین خدا خواهی دید… الله اکبر. هرگز در بیداری چنین معنایی رو نسبت به این آیات در بیان احدی، نه دیده و نه شنیده بودم. با چشمان گرد و متعجب از خواب بیدار شدم…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *